خلوتی مادرانه
امروز اول مهر بود و شاید بدترین اول مهر زندگی من!
همه برنامه های من بهم ریخته بود و باید قیافه اخمالوی شوهر رو هم تحمل میکردم با صدای نق نق علی
وای خدا ..... دلم میخوهد بخوابم .... دلم میخواهد مثل همه همسن و سالهای خودم باشم
بیشترین دغدغه ام لباس و کفش باشد .... وقتی به خانه می آیم بوی غذای گرم مادرم از سر کوچه
بی اختیارم کند ...... خدایا دلم برای ازادی گدشته ام عجیب تنگ شده
این موجود کوچک دوست داشتنی که حالا 11 ماه تمام است که جسمی زمینی دارد تمام ثانیه های من را
درگیر خود کرده . گاهی فکر میکنم اگر نبود چه میکردم و گاهی همین من عاشق بی هوا سرش داد
میکشم انگار کوتاهترین دیوار خانه ام همین کودک نوپاست
همین یک ساعت پیش وقتی داشتم با حس خیلی بدی از بی توجهی اقای همسر و خانه به هم ریخته ای
که شب قبل کلی جان کنده بودم تا مثل دسته گل شود و حالا بازار شامی بود و من سعی داشتم
همه چیز رو مرتب کنم ..علی هی نق زد و نق زد و نق زد و من دست اخر فقط بردم گذاشتمش وسط
اتاق تاریک و فرار کردم توی هال
طفلی بعد از چند ثانیه از ترس نبودن ظالمی چون من زد زیر گریه و شروع کرد بدنبال من گشتن !
هرچی فحش بلد بودم نثار خودم کردم که این بچه چه تقصیری دارد؟؟؟؟
پسرکم این 11 ماه شاید سخت ترین روزهای عمر من بود دست تنها 1000 هندوانه زیر بغل زدم
تلخی من را ببخش .... شاید اگر پدرت کمی با محبت تر بود
شاید اگر دانشگاه نمیرفتم
شاید اگر مادرم کوچه بالایی ما زندگی میکرد و شاید و شاید ..... شاید اوضاع فرق میکرد و من هیچ وقت
مثل حالا احساس خستگی نمیکردم
باز هم میگویم
مرا ببخش
پ.ن:امیدوارم بعد از خوندن این پست حس نکنین وقتتونو برای خوندن چرندیات من تلف کردین
داشتم از غصه میترکیدم جز اینجا جایی گیرم نیومد :(