علی کوچولوعلی کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

بهشت من تویی

شروعی دوباره

بالاخره بعد از کلی وقت همت کردم بیام وبلاگتو اپ کنم خیلی اینروزا درگیرم درگیر خودم .....! واقعا میخوام بدونم کجای این دنیا هستم و اینهمه تلاش برای چیهههه؟ البته خدارو شکر که نتایج درگیری هام خوب بوده :) به لطف خدا دارم روی خودم کار میکنم تا نگاهم رو مثبت تر! کنم و از تمام لحظه هام لذت ببرم از تو بگم که ماشالااااا شیطونی شدی برای خودت از در و دیوار بالا میری هرجایی که شبیه پله باشی دو سوت رفتی ازش بالا تا بیدار میشی کنترل میدی دستم که تی وی روشن کنم برات عاشق ددر رفتنی عاشق سرسره و تاب و پارک خیلی خیلی بچه دوست داری و اصلاااا اهل زدن و دعوا نیستی فقط دوست داری بازی کنی خیلی از حرفا رو میفهمی و تقریبا خیلیاشم میگی از ...
18 بهمن 1391

زود قضاوت نکنیممممم

ممنونم از همه دوستانی که خواننده وب پسری من هستن ولی یه نکته یا حتی یه تذکر لطفا قبل از نظر گذاشتن خوب نوشته های منو بخونید بابا من عاشق پسرمم! چرا میاین میگین ناشکری نکن و این حرفااااا اگه بعضی پستا بوی گله داره منظورم این نیست که کاش بچه ام چیز دیگه ای بود دارم درددل میکنم همین!!!!! منم روزی هزار بار میگم خدایا شکرت روزی ده بارم میگم خسته شدم خدایا کمکم کن....... ناراحت میشم وقتی میبینم بعضیا مادربودنمو زیر سوال میبرن و خیلی راحت میگن برو خداتو شکر کن که چنینه و بهمانههههه همه عالم خوب گوش بدید دارم داد میزنم! بنده عاشق پسرمم درسته گاهی از شیطنتاش خسته میشم از ده بار دو بارشم دعواش میکنم ولی اینا دلیل نمیشه که دوستش ندا...
24 دی 1391

اصلاح میکنیم!

برای اولین بار البته بعد از دوبار تیغ زدن موهات دیشب بابا حسین موهاتو برات کوتاه کرد انقده خوشمزه شدی که خدا میدونه مدل موهاتم شده تو مایه های المانی :) برای دوستانی که لطف داشتن و سراغ منو گرفتن.....سخت مشغول امتحاناتم و کارای پیش ازون هستم شاید ندونید ولی درسم کارای عملی زیاد داره و با علی به سختی میتونم انجامشون بدم انشالااا ایام تعطیلات ترم میام کلوب هروقت تونستم ازت یه عکس واضح بگیرم!!!!! به این پست اضافه میکنم
11 دی 1391

یعنی میشه؟؟؟

خدایا یعنی میشه یه روزی برسه که علی از باز کردن در کابینت و بیرون ریختن کشوها خسته بشه؟؟؟ روزی میرسه که وقتی بیداره بشه در ماشین ظرفشویی رو باز کرد؟؟؟؟ خدایا همش سعی میکنم بپذیرم همه بچه ها همینن ولی نمیشه:( از اینهمه به هم ریختگی و تلاش بیهوده خسته شدم بهم صبر بده
23 آذر 1391

چهارده ماهگی

بالاخره اومدیم!!! بعد از کلی وقت غیبت...........راستش حال و حوصله نداشتم بیام اینجا از تو بگم کلی بزرگ شدی اقا شدی الان دیکه 7 تا دندون داری ماشالاااا خیلی خوب راه میری عاشق ددر رفتنی خیلی خیلی به من وابسته ای اصلااا منو میبینی باباتم نمیخوای و این خیلی کار منو سخت کرده دیگه خودت میخوابی البته بعد از کلی وول وول خوردن غذا خوب میخوری و خیلی علاقه داری خودتم همکاری کنی همش بهم میریزی و میای اشپزخونه ظرف از تو کابینت میکشی بیرون............. خلاصه وروجکی شدی که بیا و ببین خیلی دوستت دارم با این که خیلی خسته میشم ولی از بودنت خیلی خیلی خوشحالم راستی فردام قراره ببرمت اتلیه :) امیدوارم همکاری کنی تا عکسای ناز ازت...
8 آذر 1391

یکسال گذشت

باورش سخته برای من که مادرم باور اینکه یکسال از در اغوش کشیدن جسم گرمت گذشته خیلی سخته و خیلی شیرین:) عزیز دلبندم پسر شیرینم امید زندگی نوپای من تولد یکسالگیت مبارک از خدا میخوام انسان و کریم بزرگ شی مثل صاحب اسمت حضرت (( علی اکبر )) دوستت دارم
7 آبان 1391

عمه شدم

رهای عزیزم امروز پیش از ظهر بعد از بیشتر از 12 ساعت درد کشیدن زهره خانوم برادرم ،توی بیمارستان صارم به روش طبیعی با قد 52 و وزن 3200 بدنیا اومد دلم دارم پر میمشه برم ببینمش داداش گلم بهت تبریک میگم همینطور تو زهره مهربونم طعم شیرین مادری و پدری گوارای وجودتون
22 مهر 1391

11 ماه و 18 روز

کمتر از دو هفته به یکساله شدنت مونده چقدر شیرینه که داری بزرگ میشی خیلی خیلی کنجکاوی و ماشالااا باهوش سعی میکنم از کارات ناراحت نشم و باهات همراهی کنم :) برای کادوی تولدت رفتیم یه تاب خریدیم خیلی وسیله خوبیه کاملا جمع میشه و میشه تو ماشین بردش سفرو مهمترین نکته اش اینه که صندلیش درمیاد و جمع میشه و میشه بعنوان صندلی غذا مصرفش کرد و این یعنی تو سفر من از ناراحتی غذا نخوردنت راحت شدم چون شدیدا به صندلی غذا عادت داری و فقط توی اون غذا میخوری امشبم توی تابت خوابت برد ههههههههه راستی شاید برای تولدت تهران باشیم چون نینی دایی هادی باید تا هفته بعد بدنیا بیاد (اگه بیاد ) و احتمالا برای دو هفته دیگه واسه مهمونیشون بریم تهران ...........
20 مهر 1391

راه میروی

روزه جمعه 31 شهریور حدودای ساعت 5 بعد از ظهر دراز شده بودمو تلویزیون میدیدم و تو مثل همیشه می ایستادی و نگاه میکردی به اسباب بازیات که شش قدم برداشتی و افتادی زمین :) چقدر خوشحال شدم که بالاخره ترست رو کنار گذاشتی و راه رفتی حالا این دو روزه کارت شده راه رفتن یکسر میری و میفتی و مطمئنم تولد یکسالگیت کاملا راه افتادی قدمهات استوار پسر شیرینم
3 مهر 1391