علی کوچولوعلی کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

بهشت من تویی

خلوتی مادرانه

امروز اول مهر بود و شاید بدترین اول مهر زندگی من! همه برنامه های من بهم ریخته بود و باید قیافه اخمالوی شوهر رو هم تحمل میکردم با صدای نق نق علی وای خدا ..... دلم میخوهد بخوابم .... دلم میخواهد مثل همه همسن و سالهای خودم باشم بیشترین دغدغه ام لباس و کفش باشد .... وقتی به خانه می آیم بوی غذای گرم مادرم از سر کوچه بی اختیارم کند ...... خدایا دلم برای ازادی گدشته ام عجیب تنگ شده این موجود کوچک دوست داشتنی که حالا 11 ماه تمام است که جسمی زمینی دارد تمام ثانیه های من را درگیر خود کرده . گاهی فکر میکنم اگر نبود چه میکردم و گاهی همین من عاشق بی هوا سرش داد میکشم انگار کوتاهترین دیوار خانه ام همین کودک نوپاست همین یک ساعت پیش وقتی داش...
2 مهر 1391

یه تک پا.....

داره کم کم دانشگاهمون شروع میشه هنوز نرفته دل تنگم خدارو شکر باباییت هست و نگهت میداره و بازهم خدارو شکر که شما پیشش میمونی امیدوارم بتونیم با کمک هم روزای خوبی رو بگذرونیم و من درسمم بخونم از شیطنتت هرچی بگم کم گفتم از در و دیوار بالا میری فکر کنم تا یکسالگیت راه هم بیفتی الانم می ایستی ولی جرات نداری قدم برداری خیلی خیلی به من وابسته ای میرم کلاس رانندگی خدا کنه بار اول ازمون قبول شم :) خیلی کم نت میام و بیشتر به شما و خونه و بابا میرسم خیلیم موفقیت امیز بوده و دیگه اینکه ورزش میکنم و امیدوارم به وزن سابقم برگردم ..... عکس به درخواست خاله ازاده مامان هانا گلی   ...
23 شهريور 1391

ده ماه و چند روز!

باورش کمی سخته باور اینکه بزودی یکسال از لمس از وجودت میگذره! باور اینکه بزرگ شدی و بزودی مستقل قدم برمیداری دندون های کوچیکت رو دوست دارم .... بالاخره از لثه بیرون اومدن ولی این جریان ادامه داره امیدوارم بعد ازین راحت تر باشه برات دستهاتو دوست دارم ......همیشه وقتی میام بطرفت بالا میاریشون و بازشون میکنی تا در اغوش بگیرمت لب هاتو دوست دارم...... وقتی که میای پیشم و بغلت میکنم لب هاتو به صورتم میکشی خنده هاتو دوست دارم......وقتی منتظری باهات بازی کنم از نگاه من قهقهه میزنی و تازه من میفهمم خوشبخت ترین روی زمینم عزیزم دلم همه لحظه هاتو دوست دارم ببخش اگر گاهی تند میشم و بی حوصله.... ببخش اگه گاهی بی تفاوت از کنارت میرم.......
7 شهريور 1391

نوپای کوچک من

باورم نمیشه در عرض 6 هفته از یه شیرخوار که برای نشستن باید پشتش رو پر میکردیم به یک کودک نوپا تبدیل شدی که دائم باید مراقبش بود تا صدمه ای به خودش نزنه!!! بی کمک میشینی.چهار دستو پا میری.با کمک میز و مبل می ایستی و راه میری گاهیم برای چند ثانیه دستتو ول میکنی و می ایستی....خلاصه حسابی شیرین و شیطون شدی ماما و بابا میگی و کاملا منظورت با من و پدرته :) خوابت کم شده و غذا خوردنت خیلی بهتر از گذشته کلی غذاهای جدید میخوری مثل املت!کته.انواع میوه.بستنی.حلیم حلوا و انواع حبوبات و خیلی چیزای دیگه دیروز صبح دستتو به میز گرفتی که بلند شی دستت در رفت و پوستت کنده شد و کلی خون اومد :( عصرشم باباجونی پیشت بود و من تو اشپزخونه مشغول کار بو...
15 مرداد 1391

رسید ماه مبارک

از نه سالگی روزه گرفتم چقدر نخوردنو و انتظار افطار رو دوست داشتمو دارم انگار منتظر یک اتفاق بزرگی.... لحظه هارو میشمری تا موذن بگه الله اکبر.....حس میکنی تونستی از پس یه امتحان بزرگ بر بیای اولین لقمه بیشتر شبیه یه لذته لذت اینکه تونستی با خودت بجنگی و دووم بیاریو حالا این لقمه مزد کار بزرگیه که کردی نوش جونت! امسال ولی کمی دغدغه دارم اگه تا پیارسال با بیحالی و ضعف سر میکردم جای گله ای نبود خودم بودمو خودم ولی امسال تو هستی!!! با همه نیازهات از من توجه میخوای محبت و حوصله میخوای و مهمتر از همه شیری که از قلبم میگذره تا به وجودت برسه تصمیم دارم همه اینها رو با روز های بلند و گرسنگی و ضغف کنار هم بذارم و این ماه مبارکو بگ...
31 تير 1391

فصل امتحانات فصل کنجکاوی تو

این موقع از سال که میشود انهایی که سرگرم درس هستند هم خوشحالند هم ناراحت!!!! خوشحال ارینکه بالاخره تعطیلات دارد میرسد و ناراحت از فشار درس و امتحان..... من هم مثل بقیه محصل ها مشغول درس خواندنم گرچه کمی از کتاب و دفتر دور شدم و با رنگ و کاغذ و این چیزها سرو کله میزنم امروز بساط مارگیریم را پهن کردم که کار کنم ...احساس ان روزهایی را داشتم که شبها تا صبح اهنگ های قمیشی را میگذاشتم و کار میکردم ناغافل میدیدی 6-7 ساعت است یکجا نشسته ام........خلاصه در عالم خودم بودم که یک دفعه دیدم دوچشم سیاه دارد نگاه وسایل جدید میکند!!!!چشمانی کنجکاو که میخواهند تمام دنیا را بکاوند شاید فکر میکنند چیزی بیشتر از انچه ما دیده ایم خواهند دید!!!!!! ...
29 خرداد 1391

رفتیم اردبیل....!!!!!

دایی هادی لطف کردن و به ما نگفتن برنامشون شمال نیست....منم هیچی لباس گرم نبردمو رفتم تهران بعد گفتن میریم اردبیل بهرحال خوش گذشت و یه لباس 5000 تومنیم از اونجا برات خریدیم که خیلی با نمکهههههاخه خیلی سرد بود اینم عکس       ...
22 خرداد 1391

سفر با تو !!!

قبلا وقتی میگفتن اماده شو بریم سفر تو دو سه ساعت کل خونرو تمیز و مرتب میکردم شاید حس میکردم اینجوری وقتی خسته و کوفته از سفر میام احساس ارامش بیشتری بهم دست میده از سفر قبلی خانواده سه نفری ما دو ماهی میگذره....چه سفری!!!!یک ماه چرخیدیم رفتیم بندر.مدینه. مکه . بندر.تهران و دست اخر خانه نه چندان کوچکمان سفر قبلی خیلی منو خسته کرد ..... و خیلی دوست داشتنی بود ................. تعطیلات خرداد از راه رسیده همه به فکر سفر هستن مادر و پدر میرن مشهد برادر بزرگتر میره مشهد برادر کوچیکتر میره شمال برادر شوهر رفته تهران..............خلاصه ما قرار مگس بپرونیم :) برادر کوچیکتر تلفن میزنه:با مامان حرف زدیم گفت تنهایین میخوایم بیایم ق...
12 خرداد 1391