علی کوچولوعلی کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

بهشت من تویی

نوپای کوچک من

باورم نمیشه در عرض 6 هفته از یه شیرخوار که برای نشستن باید پشتش رو پر میکردیم به یک کودک نوپا تبدیل شدی که دائم باید مراقبش بود تا صدمه ای به خودش نزنه!!! بی کمک میشینی.چهار دستو پا میری.با کمک میز و مبل می ایستی و راه میری گاهیم برای چند ثانیه دستتو ول میکنی و می ایستی....خلاصه حسابی شیرین و شیطون شدی ماما و بابا میگی و کاملا منظورت با من و پدرته :) خوابت کم شده و غذا خوردنت خیلی بهتر از گذشته کلی غذاهای جدید میخوری مثل املت!کته.انواع میوه.بستنی.حلیم حلوا و انواع حبوبات و خیلی چیزای دیگه دیروز صبح دستتو به میز گرفتی که بلند شی دستت در رفت و پوستت کنده شد و کلی خون اومد :( عصرشم باباجونی پیشت بود و من تو اشپزخونه مشغول کار بو...
15 مرداد 1391

رسید ماه مبارک

از نه سالگی روزه گرفتم چقدر نخوردنو و انتظار افطار رو دوست داشتمو دارم انگار منتظر یک اتفاق بزرگی.... لحظه هارو میشمری تا موذن بگه الله اکبر.....حس میکنی تونستی از پس یه امتحان بزرگ بر بیای اولین لقمه بیشتر شبیه یه لذته لذت اینکه تونستی با خودت بجنگی و دووم بیاریو حالا این لقمه مزد کار بزرگیه که کردی نوش جونت! امسال ولی کمی دغدغه دارم اگه تا پیارسال با بیحالی و ضعف سر میکردم جای گله ای نبود خودم بودمو خودم ولی امسال تو هستی!!! با همه نیازهات از من توجه میخوای محبت و حوصله میخوای و مهمتر از همه شیری که از قلبم میگذره تا به وجودت برسه تصمیم دارم همه اینها رو با روز های بلند و گرسنگی و ضغف کنار هم بذارم و این ماه مبارکو بگ...
31 تير 1391

فصل امتحانات فصل کنجکاوی تو

این موقع از سال که میشود انهایی که سرگرم درس هستند هم خوشحالند هم ناراحت!!!! خوشحال ارینکه بالاخره تعطیلات دارد میرسد و ناراحت از فشار درس و امتحان..... من هم مثل بقیه محصل ها مشغول درس خواندنم گرچه کمی از کتاب و دفتر دور شدم و با رنگ و کاغذ و این چیزها سرو کله میزنم امروز بساط مارگیریم را پهن کردم که کار کنم ...احساس ان روزهایی را داشتم که شبها تا صبح اهنگ های قمیشی را میگذاشتم و کار میکردم ناغافل میدیدی 6-7 ساعت است یکجا نشسته ام........خلاصه در عالم خودم بودم که یک دفعه دیدم دوچشم سیاه دارد نگاه وسایل جدید میکند!!!!چشمانی کنجکاو که میخواهند تمام دنیا را بکاوند شاید فکر میکنند چیزی بیشتر از انچه ما دیده ایم خواهند دید!!!!!! ...
29 خرداد 1391

رفتیم اردبیل....!!!!!

دایی هادی لطف کردن و به ما نگفتن برنامشون شمال نیست....منم هیچی لباس گرم نبردمو رفتم تهران بعد گفتن میریم اردبیل بهرحال خوش گذشت و یه لباس 5000 تومنیم از اونجا برات خریدیم که خیلی با نمکهههههاخه خیلی سرد بود اینم عکس       ...
22 خرداد 1391

سفر با تو !!!

قبلا وقتی میگفتن اماده شو بریم سفر تو دو سه ساعت کل خونرو تمیز و مرتب میکردم شاید حس میکردم اینجوری وقتی خسته و کوفته از سفر میام احساس ارامش بیشتری بهم دست میده از سفر قبلی خانواده سه نفری ما دو ماهی میگذره....چه سفری!!!!یک ماه چرخیدیم رفتیم بندر.مدینه. مکه . بندر.تهران و دست اخر خانه نه چندان کوچکمان سفر قبلی خیلی منو خسته کرد ..... و خیلی دوست داشتنی بود ................. تعطیلات خرداد از راه رسیده همه به فکر سفر هستن مادر و پدر میرن مشهد برادر بزرگتر میره مشهد برادر کوچیکتر میره شمال برادر شوهر رفته تهران..............خلاصه ما قرار مگس بپرونیم :) برادر کوچیکتر تلفن میزنه:با مامان حرف زدیم گفت تنهایین میخوایم بیایم ق...
12 خرداد 1391

در استانه 8 ماهگی

امروز وارد هشتمین ماه زندگیت شدی عزیزم دیشب برای اولین بار تنها توی اتاقت خوابیدی !!!البته یک ماهی هست که توی تختت میخوابی و منو بابا توی اتاق شما روی زمین میخوابیدیم چون بابیی دلش نمیومد تنهات بذاره :) بالاخره من تصمیم گرفتم شمارو کاملا جدا بخوابونم و دیشب تصمیمم عملی شد شکر خدا تا صبح دوبار اومدم بهت شیر دادمو رفتم خوابیدم ...شمام اصلا گریه نکردی که امیدوارم همیشه همینجور بمونی رفتیم برای چکاپ این ماه قد 67.5 دور سر 43.5 وزن 7870 وزنت نیم کیلو کم داره :( تقصیر دندوناته که داره انقدر اذیتت میکنه و هیچ خبریم از دراومدنشون نیست کلی چیزای جدیدم ازین ماه میتونی بخوری :انواع پوره.ماش و عدش. ماست.اب سیب و هویج.زرده تخم مرغ...
3 خرداد 1391

امسال من هم مادرم!!!

امسال تولد حضرت زهرا خیلی خیلی برام دلچسب بود حس خوبی داشتم ازینکه مادرم...ازینکه تو و پدرت در کنارم هستین....ازینکه بهتر از هر سال قدر مادر عزیزم دونستم....خدایا شکرت در بطنم  ایه به ایه خوانده شدی و سوره خلقتت را تکمیل کردی و بی انکه بدانم به من تعلیم دادی تا "مادر "شوم...!! دوستت دارم ...
24 ارديبهشت 1391

بیشتر از هر چیز مادر توام.....

انگار در دنیا هیچ هنری ندارم!!! انگار هیچ وقت دست به قلم و رنگ و دوربین نبرده ام!!! انگار هرگز ساعتی را برای خودم نبوده ام!!! انگار و انگار و هزار انگار...... انگار همیشه خدا مادر بوده ام انگار هر لحظه ام را با تو نفس کشیده ام انگار سالهاست تو را میشناسم نمیدانم عزیزکم ولی فکر کنم انگار عاشق ترینم .... عاشق تو عاشق نگاه و صدایت زیبای کوچکم انگار جان من مال من نیست مال توست..............انگار بیش از هرچیز مادر توام!!! ...
14 ارديبهشت 1391

این روزها.........

این روزها که با دیدنم همه وجودت میشود خواهش اغوش من.... این روزها که تنها با محبت و بوی تن من به خواب میروی..... این روزها که دست و پا میزنی تا ساعتی با تو بازی کنم...... این روزها که دستهایت را بسوی من باز میکنی تا از کنارت بی توجه نروم..... این روزها که تن لطیفت را با دستانم لمس میکنم...... این روزها که با دیدن ادای جدیدی که برایت در میاورم شگفت زده میشوی...... تمام این روزها و این لحظات زیبا زود تمام میشود روزی میرسد که از در اغوش من بودن لذت امروز را نمیبری روزی میرسد که با بوی تن دیگری به خواب میروی روزی میرسد که زیر اب اواز میخوانی بدون انکه این روزها را به یاد اوری پسرم تمام این ثانیه ها برای من زیباست کاش یادت ب...
3 ارديبهشت 1391